طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت چهل و هشتم
زمان ارسال : ۱۲۷۳ روز پیش
مهدخت قدمی به عقب برداشت و قلبش هُری ریخت؛ حس میکرد سنگی بزرگ روی قفسهی سینهاش فشار میآورد و نفس کشیدنش سخت شده است. چانهاش لرزید اما نه اشکی برای ریختن داشت و نه حرفی برای گفتن، با ناامیدی عقب گرد کرد و قدمهای سستش را سمت کاناپه برداشت. دستهای بهزاد مشت شد و فکش منقب
باران
20ضایعس بهزاد میمیره و مهدخت در اخر با رهام ازدواج میکنه