صفر درجه به قلم سیده نرجس کشاورزی
پارت پنجم
زمان ارسال : ۳۶۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
صبح ازخواب بلند نشدم، میدونستم هیراد سرکارنمیره و میخواد مهربان رو بیرون ببره.
توی اوج خواب بودم که نور آفتاب مستقیما توی صورتم خورد.
یه نفر پرده رو کشید.صورتم جمع شد.ملحفه رو روی سرم کشیدم و اه بلندی گفتم .
- اه و کوفت،بلند شو دیگه.
با صدای گرفته و خواب آلودی گفتم:
- هیراد بیخیال امروز میخوام بخوابم.ملحفه رو از روی سرم کشید.
- اه،نکن.
- بلند شو ببینم،مگه دیشب نگفتم
امامی
10خوبه