پارت پنجم

زمان ارسال : ۳۶۱ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه

صبح ازخواب بلند نشدم، میدونستم هیراد سرکارنمیره و میخواد مهربان رو بیرون ببره.
توی اوج خواب بودم که نور آفتاب مستقیما توی صورتم خورد.
یه نفر پرده رو کشید.صورتم جمع شد.ملحفه رو روی سرم کشیدم و اه بلندی گفتم .
- اه و کوفت،بلند شو دیگه.
با صدای گرفته و خواب آلودی گفتم:
- هیراد بیخیال امروز میخوام بخوابم.ملحفه رو از روی سرم کشید.
- اه،نکن.
- بلند شو ببینم،مگه دیشب نگفتم

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • امامی

    10

    خوبه

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.