طلوع سپیده دم به قلم دیبا کاف
پارت یازده
زمان ارسال : ۳۲۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 13 دقیقه
سرم رو بالا گرفتم و به جسم بیجون وثوق نگاه کردم.
دلم میخواست همین جا پای درخت بشینم و برای بلایی که سرش آورده بودند زار بزنم اما الان وقت شیون و گریه و زاری نبود.
من هر طوری که میشد بازش میکردم و فراریش میدادم.
تبعاتش رو هم هر چیزی که بود به جون میخریدم.
از بچگی تو جنگل و میون دار و درخت بزرگ شده بودم بنابراین بالا رفتن از درخت برام مشکل نبود.
دمپایی هام را از پام درآ
ایلما
00وای بلایی سرش نیاره وثوق دختره خودسر و