پارت یازده :

سرم رو بالا گرفتم و به جسم بی‌جون وثوق نگاه کردم.
دلم میخواست همین جا پای درخت بشینم و برای بلایی که سرش آورده بودند زار بزنم اما الان وقت شیون و گریه و زاری نبود.
من هر طوری که میشد بازش میکردم و فراریش میدادم.
تبعاتش رو هم هر چیزی که بود به جون میخریدم.
از بچگی تو جنگل و میون دار و درخت بزرگ شده بودم بنابراین بالا رفتن از درخت برام مشکل نبود.
دمپایی هام را از پام درآ

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۱۸ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ایلما

    00

    وای بلایی سرش نیاره وثوق دختره خودسر و

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.