پارت صد و بیست و هفتم

زمان ارسال : ۱۰۰ روز پیش

دراز کشیده بود. آرنجش را روی چشم‌هایش گذاشت نور را نبیند. از خیلی وقت پیش دنیایش تاریک بود. دقیقا مثل زمانی شد که الیسا برای اولین بار رفت. این‌بار دلش را هم کَند و برد. میان زمین و آسمان معلق مانده بود. دلواپسی بیمارش کرد. می‌دانست خبرش بپیچد زلزله می‌افتد در خاندانش!
صدای زنگ بلند شد! یکی با نوک کلید می‌زد به در‌. کار دامون بود! جوابی نداد. به پهلو چرخید. دامون از پشت در برگشت و پایی

403
65,995 تعداد بازدید
473 تعداد نظر
184 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آمینا

    00

    خوب گفتی برو رفت دیگه چرا ناراحتی پسر.

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید