پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و بیست و هفتم
زمان ارسال : ۱۵۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
دراز کشیده بود. آرنجش را روی چشمهایش گذاشت نور را نبیند. از خیلی وقت پیش دنیایش تاریک بود. دقیقا مثل زمانی شد که الیسا برای اولین بار رفت. اینبار دلش را هم کَند و برد. میان زمین و آسمان معلق مانده بود. دلواپسی بیمارش کرد. میدانست خبرش بپیچد زلزله میافتد در خاندانش!
صدای زنگ بلند شد! یکی با نوک کلید میزد به در. کار دامون بود! جوابی نداد. به پهلو چرخید. دامون از پشت در برگشت و پایی
آمینا
00خوب گفتی برو رفت دیگه چرا ناراحتی پسر.