پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و بیست و پنجم :
فصلسیزدهم
هوا داغ بود. خورشید وسط شهر میرقصید. روی مغزش میزد! جای کشتن آن ویروس منحوس، آدمها را بخار میکرد. توی رابطهاش به نقطهی امنی با الیسا نرسید. بالاخره چمدانش را بست. بهش خبر داد دارد میرود. وقتی پیامش را دید که خیلی گذشته بود. راههای هوایی مسدود بود. از کجا میخواست برود، نگفت! دلش شور افتاد. کار و سرگرد عالمی را رها کرد و سمت خانه رفت. داد آنها هم در
آمینا
00ای بابا چه رفتنی ؟چه طلاقی ؟گرشا خوبت شد پروندیش