پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و بیست و سوم :
به تهران که رسیدند، یاشار صاف روی صندلی نشست! مسیری که گرشا داشت میراند، به خانهی خودشان نمیخورد! سکوت چند ساعته را شکست:
-کجا میری؟
همانطور که جلو را نگاه میکرد، جواب داد:
-دلت واسه سلنا تنگ نشده؟
خواست بگوید چرا! اما خودت برو بیارش. اما نتوانست. زبان به کامش چسبید. فکر به آنچه گرشا توی گوشش خواند، تا تهران مغزش را شخم زد. زیرِ احساسش هم بذر عاطفه ریخت. داشت توی دلش ج
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۲۱۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آمینا
00آخرش این دوتا باهم میشن.همش مثل کارد و پنیر😅😅