پارت صد و بیست و سوم

زمان ارسال : ۱۱۰ روز پیش

به تهران که رسیدند، یاشار صاف روی صندلی نشست! مسیری که گرشا داشت می‌راند، به خانه‌ی خودشان نمی‌خورد! سکوت چند ساعته را شکست:
-کجا می‌ری؟
همانطور که جلو را نگاه می‌کرد، جواب داد:
-دلت واسه سلنا تنگ نشده؟
خواست بگوید چرا! اما خودت برو بیارش. اما نتوانست. زبان به کامش چسبید. فکر به آنچه گرشا توی گوشش خواند، تا تهران مغزش را شخم زد. زیرِ احساسش هم بذر عاطفه ریخت. داشت توی دلش ج

403
66,325 تعداد بازدید
476 تعداد نظر
188 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آمینا

    00

    آخرش این دوتا باهم میشن.همش مثل کارد و پنیر😅😅

    ۴ ماه پیش
  • الهه محمدی | نویسنده رمان

    😂😂😂

    ۴ ماه پیش
  • الهه محمدی | نویسنده رمان

    خوشم میاد در مورد هر پارت نظر می‌دید

    ۴ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید