پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت صد و پانزده
زمان ارسال : ۱۸۱ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
تا به خروجی شهر برسند، مثل برج زهرمار بود. محلش نگذاشت! میدانست منتظر است حرفی را دستآویز کرده و شروع به غرولند کند. یک دستش به فرمان بود و دستِ دیگرش آویزان روی پنجره! هوای خنک میبلعید و فکر میکرد. ذهنش هیچوقتِ خدا بیکار نبود. همیشه مشغلهای داشت برای خودش. گاهی دلش میخواست مغزش را مرخصی بفرستد.
خلوتی جاده تمام شد و توی راهبندان افتاد. عجیب بود! انتظار نداشت جاده را اینقدر
آمینا
00حالا شده.زنه ناز داره نازشو نکشیدی دل شکسته بوده به ریسمان***چنگ انداخته.کارش اشتباه بوده توهم کوتاه بیا یاشار خودتم مقصدی برادر.