پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت هشتاد و هشتم
زمان ارسال : ۲۳۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
فصلنهم
لبهایش به هم چسبیده بود. نه چیزی میخورد نه حرفی میزد. نگران بود! حرفش را هم نمیتوانست به الیسا بگوید که دلواپس انتهای آن مسیر است.
گهگاهی به آینهی وسط نگاه میکرد و گاهی آینهی کنار را داشت. دلش میخواست به همان صدا گوش دهد. شعری که داشت شبیه یک ترانه از حنجرهی خوانندهای خوش صدا بیرون میزد...
"دل ندارم که بمونی، دل ندارم که بری
دل ند
آمینا
00مرسی ازاینکه پارتها طولانی تر شده 🥰 این دوتا اشتباهی عاشق هم شدن اصلا باهم نمیتونن کنار بیان دوتاشونم لجبازن کاش همدیگه رو ول کنن اعصابشون راحت میشه