پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت پنجاه و ششم :
از همان شجاعتهایی که وقتی شیر میشد و پیدا میکرد، به خودش داد. جلو رفت. از راهروی کوتاه که رد شد، به همان نقطهای سرک کشید که گرشا آنجا ایستاده بود و از حیاط دیدش. پشت پنجره!
بالاخره بعد از پنج سال دیدش! از پشت پنجره کنار آمده و لبِ میزبانی نشسته بود. پاهای بلندش روی زمین کِش آمده بود. عادت نداشت با کلمات معروف و ساده شروع به حرف زدن کند. همیشه از آخر به اول برمیگشت:
-یاشار هم
آمینا
10خداییش الیسا خیلی پرروئه سعی نمیکنه یه ذره حق بده به گرشا.پسره رو ۵سال ول کرده رفته اعتمادو غیرتشو برباد داده؛واقعا گریم گرفت واسه گرشا .نمیدونه عاشق باشه و بی غیرت، عاشق نباشه و باغیرت.🥺🥺🥺