پرونده ی ناتمام به قلم الهه محمدی
پارت پنجاه و سوم :
فصلپنجم
خیلی وقت بود آنقدر نخندیده بودند. دامون همهشان را چهار دست و پا روی زمین انداخته بود از بس مزخرف گفت. کم پیش میآمد آنطور دور هم جمع شوند. آیشن بهخاطر شلوغی آن روزهای بیمارستان شیفتش شارژ شده و شب دیرتر میآمد. رضا برای دور کردن آینا از مادرِ سرماخوردهاش، او را به خانهی یاشار برده بود. شب هنگام تحویل گرفتنِ دخترش، با دیدن گرشا و دامون و تعارفات یا
آمینا
00یه دفه هم که خودش یاد الیسا نبود اونا به یادش آوردن🥲