گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت هفده :
هنوز خورشید به درستی خودش را پشت کوههای بلند اورامانات مخفی نکرده بود که تاته چوب به دست پشت سر گوسفندهایی که خیال سیر شدن نداشتن، از کوه پایین میآمد. نسیم پاییزی میوزید و سر درختها مثل موج آب تکان میخورد. ایستاده بودم و دور شدن گلاره را میدیدم ناگهان دردی که تازگیها مهمان ناخوانده شده بود، خودش را نشان داد. بیاراده چشمهایم بسته شد و لب زیرینم را طعمهی دندانهای
ایلما
00دختره چه تخس گلباش ومیگم😁