سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت بیست و یکم :
دستی به موهای بیرون آمده از،شالم کشیدم و شروع به صحبت کردم ،بهترین موقع بود که از روز اول راه خود را مشخص کنم ،این مسئله نباید که تا ابد کش می امد ، پس نفس عمیقی کشیدم و بی مقدمه رو به محمد که حالا کامل سفره را جمع کرده بود ،کردم و گفتم :
_تو مثل برادر منی ،می دونی چه می گم ؟
محمد زیر لب زمزمه کرد :
_نگران نباش
سپس بدون اینکه نیم نگاهی به من کند ،شب بخیری گفت و به طرف پله ها رفت .<
مطالعهی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.