پارت بیست و یکم :

دستی به موهای بیرون آمده از،شالم کشیدم و شروع به صحبت کردم ،بهترین موقع بود که از روز اول راه خود را مشخص کنم ،این مسئله نباید که تا ابد کش می امد ، پس نفس عمیقی کشیدم و بی مقدمه رو به محمد که حالا کامل سفره را جمع کرده بود ،کردم و گفتم :
_تو مثل برادر منی ،می دونی چه می گم ؟
محمد زیر لب زمزمه کرد :
_نگران نباش
سپس بدون اینکه نیم نگاهی به من کند ،شب بخیری گفت و به طرف پله ها رفت .<

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.