طلوع سپیده دم به قلم دیبا کاف
پارت هشتم :
آهسته سینه ام رو فشرد که فکر و خیال رو پس زدم و دستم رو روی دست مردونه اش گذاشتم.
اول خواستم پسش بزنم اما بعد با فکر به اینکه ممکنه دلخور بشه تکونی به دستش دادم و زمزمه کردم.
- دردم میاد وثوق.
انگار بدجوری تو حال خودش بود که ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
....
00دختره خیلی احمقه وثوق عاشقش نیست