طلوع سپیده دم به قلم دیبا کاف
پارت هفتم :
سرم گیج میرفت.
- بسه دیگه ولم کن دیوونه.
حالیم نبود چی دارم میگم و چیکار دارم میکنم.
دستش رو که از بین پاهام برداشت در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
کنار جاده ایستادم.
هوا برای نفس کشیدن کم آورده بودم.
...در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
....
00چقدر عجیب