حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت نوزده
زمان ارسال : ۳۲۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
شیما ابرو درهم برد. سیمین چشمغره به دامیار رفت و نگاه دانیال به پسرش سنگین و پرحرف بود.
حمید اما اهمیتی به مهملاتش نداد. هرگز از اوی خودبین توقع حرف معقول نداشت.
وصال زمزمهاش را بیخ گوشش شنید: «زبونتو موش خورده پیشی طلا؟»
وصال نیمنگاهی به او نینداخت و خفه جواب داد: «نگهش داشتم به وقتش.»
دامیار لبخند زد و زانو به زانویش کوبید. وصال اخم کرد و جمعتر روی صندلی نشست.
_
ایلما
00عالییی 🥰