رویای مهتاب به قلم مبینا طاهری طیب
پارت هجده :
ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﭼﺸـﻢ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ. ﻫﻤﻪﺟﺎ ﺭﺍ ﺳـﻴﺎﻩ ﻭ ﺗﺎﺭ ﻣﯽﺩﻳﺪ.
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴـﺖ ﺳـﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ﺍﺳـﺖ. ﺍﺷـﮏ ﺗﻮﯼ ﭼﺸـﻢﻫﺎﻳﺶ ﺟﻤﻊ ﺷـﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺣﺎﻟﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺿﻌﻒﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ. ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺨﺖ ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ. ﻋﻤﺎﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺮﻑ ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
اسرا
10عالیه