سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت نوزده :
دهانم خشک خشک بود ،با اندک رطوبتی لب هایم را خیس کردم ،و با صدایی که ارام و شرمزده بود رو به محمد گفتم :
_نمی خواستم اونجوری رفتار کنم ،خیلی زود عصبانی شدم ،ببخشید!!
محمد بدون آنکه صحبتی کند ،وسایل مرا برداشت و به سمت اتاق برد و سپس رو به من گفت:
_از امروز اتاق تو اینجاست،من وسایلم رو به اتاق پشت بام منتقل کردم .
سپس به سراغ وسایل خودش رفت ،آن ها را برداشت ،مانند آنکه خیلی عج
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۷۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.