سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هجده
زمان ارسال : ۳۴۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 2 دقیقه
_ببخشید ما تازه از راه رسیدیم ،خسته ایم اگه اجازه بدین بریم داخل .
پیرزن همسایه در حالیکه چادرش را روی روسری اش می گذاشت ،خنده ای کرد و گفت :
_وا مادر خستگی یعنی چه ،تو باید حالا از خوشحالی ،عروست رو ببری نشون همه ی همسایه ها بدی .
بعد در حالیکه می خندید گفت :
_امان از دست شما جوونا ،از جمع فراری هستین.
سپس با دستش اشاره ای به در خانه کرد و گفت :
برین داخل مادر ،استراحت ک