پارت هفده :

با صدای خسته نباشید مسافران به خود آمدم، محمد از جا بلند شد و ساک دستی را که به اصرار مامان پر از داروی گیاهی بود برداشت ،و با مکث ایستاد ،نگاهی به من انداخت و منتظر بلند شدن من شد ،مردی میانسال و پسرش پشت سر محمد ایستاده بودند ،محمد با تواضع از آن ها عذرخواهی کرد و من سریع از جایم بلند شدم و از اتوبوس پیاده شدیم ،ساعت دو بعد از ظهر بود ،آفتاب کم رمق پاییز از وسط آسمان بر زمین می تابید ،هنو

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۸۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.