حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت هفده
زمان ارسال : ۳۳۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 2 دقیقه
وصال تلخند به لب آورد: «توی آشپزخونه.»
راه افتاد سوی آشپزخانه: «ای قربون خواهر گلم بشم.»
ونداد خوراکیها را دیده و تصمیمش را گرفته بود و خالی از خشم مینمود. پسرک شکمپرست خانه را روی سرش گذاشته و حتی چای دم کرده بود. بهنوعی دوپینگ و ذخیرهی انرژی میکرد برای شب پیشِ رو.
صدای باز شدن در خانه، او و مادرش را متوجه پدرش کرد. بالاخره پیدایش شده بود؛ آن هم بعد از دو روز به دور از
ایلما
00چه عذابی میکشه دامیار