پارت پانزده :

با فرود آمدن اولین قطره اشک روی گونه‌ام، دفتر را بستم و روی متکا گذاشتم. پایم را همچون بچه‌ها درون شکمم جمع کردم و دستانم را دورش حلقه کردم. خیره به عکس چاپ شده روی شاسی ماندم. عکسی از عمه‌سودابه و عموحسن و نادر و نازگل. هر چهارنفر کنار هم ایستاده بو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.