تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت بیست و هشتم :
چشمهایم برای باریدن به تقلا افتادن.به سمتش چرخیدم و گفتم:
_ انتخاب من این حجم از خاری و ذلیل شدن نبود.فقط…فقط …شما نمیدونید چقدر درد داره هیچ جای برای رفتن نداشته باشی…من فقط یک اشتباه کردم اما دارم به بدترین شکل تاوان میدم….من…من..
بغضم در هم شکست .هق هقم مانع از ادامه جملهام شد.فرشته خودش را به من رساند و تنگ در آغوشم کشید.حرکت دستش بر روی مهرهی کمرم ،احساس امنیتی را در