اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت پنجاه و نهم :
نگاهشان درهم گره خورد. جاوید با احتیاط، دستمال نخی ماه صنم را از بین انگشتانش بیرون کشید و لب زد:
_ دوس داری بریم سینما؟
ماه صنم ابرو درهم کشید.
_ سینما؟
_ آره! یه فیلم خوب رو پرده اس واسه این روزا! دوست داری آلاگارسون کن، تا من قارقارک روشن کنم.
_ من آلا گارسون بلد نیستم. اگه میخوای من ببری همین جوری ببر.
جاوید با صدای بلند خندید. سرش را رو به آسمان گرفت و خنده اش را سمت ب