اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت پنجاه و پنجم :
صحنه ی حیاط و محل نزاع را ترک کند و خودش را به پزشک جوان برساند. ولی فقط خدا بود که تمام مدت از حال دلش باخبر بود. از آتشی که به خرمن وجودش زده بود و تا مغز استخوانش را می سوزاند. تمام مدتی که در اتاق دکتر منتظری نشسته بود و حتی زمانی که نامی مرخصش کرده و با یکی از تاکسی های بیمارستان به خانه فرستاده بود، هوش و حواسش جای دیگری بود. جایی میان خاطرات کوتاهش با دختری که نمیدانست هنوز نفس میکشد