اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت پنجاه و چهارم :
پریا، دخترک معصوم چند روز پیش، از مقابل چشمان دریا دور شد و امید دریا رو به ناامیدی رفت. کف دستش از روی شیشه افتاد. بغض سنگینش را به سختی فرو داد و با شانه هایی خمیده، زیر این بار سنگین، چرخید و ناله زدن های مادر پریا را به تماشا ایستاد. زنِ بیچاره چادرش را به خاک و خون کشیده بود و ضجه میزد. ولی چه سود از این همه فغان اگر نفس دخترک می رفت و هیچ وقت برنمی گشت.
قطره ای اشک گوشه ی چشم دریا را