اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت چهل و هفتم :
و ماه صنم مانده بود و مولودی که گویا لبهای بالا و پایینش را با جووالدوز بهم دوخته بودند. می رفت و میامد ولی لام تا کام سخن نمی گفت.
بعد از یک هفته ماه صنم تکانی به خودش داد و از جا بلند شد. ستون کمرش از خوابیدن های زیاد درد گرفته بود و از این همه سکوت و بی تحرکی خسته بود. مولود طبق عادت تنهایش گذاشته بود تا به امورات خودش برسد. ماه صنم از فرصت استفاده کرد. همان دست سالمش را به کار گرفت و تش
اسرا
00عالیه ولی فقط من نظرمیدم مریم خانم؟