اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت چهل و چهارم :
_ خفه شو زنیکه...
زبان بیشتر از این در کامش نچرخید. صدای سیلی جاوید در گوشش پیچید. پوست صورتش سوخت. سرش سوت کشید. چشمش دو دو زد و بی تعادل چند قدم به عقب برداشت.
جاوید که تازه متوجه اشتباهش شده بود ترسیده صدایش زد:
_ ماه صنم؟
ماه صنم ولی یک دستش را جای سیلی گذاشت و دست دیگرش را مقابل جاوید گرفت.
_ جلو نیا!
سپس تلخندی زد و پر از درد سرش را تکان داد.
_ تو عوض بشو نیستی جاوید