اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت چهل و سوم :
کف دستش را روی سینه اش گذاشت. ترسیده لبش را به دندان گرفت و چشم برهم گذاشت. چهره ی این زن بی نهایت برایش آشنا بود. کمی به مغزش فشار آورد و همانطور که لبش را زیر دندان میجوید به " دلی خوشگله " رسید. وحشتش دو چندان شد. هینی کشید و دستش را مقابل دهانش گرفت. جاوید چشم اشرف را دور دیده بود. از نبود او سوءاستفاده کرده و دلربا را به خانه آورده بود. دلربا شهره ی شهر بود. نه به خوشگلی، بلکه به مهارت دست