پارت چهل :

_ خبر داری پسر یعقوب عازم فرنگه؟
ماه صنم به دور از نگاه او پلکهایش را بست. جاوید ادامه داد:
_ شنیدم یه عموی مرفه داره. دخترش پیشکش کرده، در عوض گفته میفرستمت اون طرف که درس بخونی.
ماه نفس سختی گرفت و لبش را به دندان گزید.
_ این چیزا چه ربطی به من داره؟
_ داره که میگم. خواستم باورت شه که جاوید یه پا مرده! مرده که با اون رسوایی که راه انداختی بازم‌ قبولت کرده. مرده که به پات وای

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۸۷ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    00

    چرامازنهابه خودمون احترام نمیذاریم بفرمااگه زنان خونه به هم احترام بذارن حداقل عذاب زندگی کمترمیشدنه ازخودی غریبه هردوبایدتحمل کرد

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.