اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت چهل :
_ خبر داری پسر یعقوب عازم فرنگه؟
ماه صنم به دور از نگاه او پلکهایش را بست. جاوید ادامه داد:
_ شنیدم یه عموی مرفه داره. دخترش پیشکش کرده، در عوض گفته میفرستمت اون طرف که درس بخونی.
ماه نفس سختی گرفت و لبش را به دندان گزید.
_ این چیزا چه ربطی به من داره؟
_ داره که میگم. خواستم باورت شه که جاوید یه پا مرده! مرده که با اون رسوایی که راه انداختی بازم قبولت کرده. مرده که به پات وای
اسرا
00چرامازنهابه خودمون احترام نمیذاریم بفرمااگه زنان خونه به هم احترام بذارن حداقل عذاب زندگی کمترمیشدنه ازخودی غریبه هردوبایدتحمل کرد