اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت سی و ششم :
عمه خانم همین میخواد. همینکه یکی همیشه باشه که تنهاییش پر کنه.
سپس رو کرد به عمه صنم و پرسید:
_ درست نمیگم ماه صنم خانم؟
صنم با محبت در جوابش گفت:
_ حق میگی پسر! صنم واسه پر حرفیاش یه گوش شنوا میخواست که خدا دریا واسش فرستاد.
دریا تاب این همه خجالت را نداشت. بازهم لبی تر کرد و معترض شد.
_ عمه صنم؟
_ شهاب کمر راست کرد. دستش را از روی بالشت صنم برداشت و به کمک دریا رفت.