اقبال به قلم مریم السادات نیکنام
پارت سی و چهارم :
ماه صنم که به خودش آمد رحمت دست از چانه گرفت و پرسید:
_ این بشر نگفت چی بخوره قوت بگیره؟
حتمی منظورش از بشر، طاهر بود. خاتون دستهایش را بهم مالید و ناله زد:
_ گفت یه سوزن بهش میزنم چند ساعتی میخوابه. بیدار شد فقط سوپ و آب! تبش که افتاد کم کم به غذام میافته.
_ خب! گیریم که به غذا افتاد. چی بهش بدیم جون بگیره؟
_ وا! من چه میدونم آقا رحمت! همه چی! گوشت، برنج، هرچی که همه میخورن.
_