پارت سی و ششم :

گوشه‌ی پلکش نم برداشت. بعد از روزهای متمادی احساساتش رقیق شده بود و زود اشکش درمی‌آمد.
تلخندی به لبش نشست و سرش را بلند کرد.
خیلی وقت بود که در تاریکی محض اتاق، همینجا کز کرده بود و به زهرا سادات و حواشی مریضی او فکر می‌کرد.
این زن مثل گوهری کمیاب بود که ناخواسته به قلب و روح آدم‌ها نفوذ و اسیرشان می‌کرد.
ناله‌کنان هیکل خشک‌شده‌اش را تکانی داد و از روی زمین برخاست.
و

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۹۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 00

    عالی ممنون❤️❤️

    ۱۰ ماه پیش
  • اسماء

    10

    خیلی خوبه

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.