تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت بیست و هفتم :
آهی از ته قلبم کشیدم.این سوال تمام حسرتهایم را به من خاطر نشان کرد. زمزمه کردم:
_ من و ایمان بچه نداریم….اون دخترک…بچگی خودم بودم.
فرشته دستش را روی زانوانش قرار داد.به سختی از روی زمین بلند شد و رو به من گفت:
_این همه حسرت…. پاشو پاشو دختر قشنگم…. بریم بیرون .یکم حرف بزنیم و یک کتابم با هم بخونیم.
دستش را که به سمتم دراز بود گرفتم و از روی زمین بلند شدم.با یکدیگر از اتا