پارت شانزده :

در همان حین از مادرم خواستم که ایمان را سریع آماده کند،مادرم در این جور مواقع خیلی دستپاچه می شد ،بعد از فوت پدرم مامان اعتماد به نفس سابق را نداشت ،گوشی را برداشته و شماره خانه ی عمویم را گرفتم ،به بوق دوم نرسیده محمد گوشی را برداشت ،سعی کردم تعجبم را پنهان کنم و فقط سریع از او خواستم که به خانه ی ما بیاید !!
مانتو ساده‌ای پوشیده و با کمک مادرم ایمان را تا ماشین هدایت کردم ،چشم های مه

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۸۵ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.