سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت پانزده :
ان شب زن عمو که از رفتن ما با خبر شده بود ،با چهره ای که می شد برق رضایت را در چشمانش دید رو به مامان کرد و گفت :
_خواهر جون خونه ی محمد همه ی وسایل داره هیچی نمیخواد با خودتون ببرین فقط لوازم شخصی خودتون
مامان و زن عمو شروع به تعارفات معمول کردند ،و من در رویای رفتن به دانشگاه غرق بودم .مامان از زن عمو خواست که مرتب به خانه ی ما سر بزند و به گلدان ها آب دهد ،چند روز باقی را مامان در کنا
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۴۵ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.