پارت شصت و هشتم

زمان ارسال : ۲۵۱ روز پیش

روز بعد پدرام نبود. نفس راحتی کشیدم و به سمت خاله سپیده که در حال ریختن چای در فنجان در فکر بود، رفتم و سلام کردم. لبخند زنان برگشت و جواب داد و گفت:

ـ صبحت به خیر عزیزم.

به سمت ظرفشویی رفتم و آبی به صورتم زدم و متقابلاً لبخند زدم. پشت ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید