پارت شصت و یکم

زمان ارسال : ۳۱۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه



فصل 29
سردم بود و بازوانم را می‌‌فشردم. هیچ جایی نداشتم برای رفتن. کاش مادربزرگم زنده بود تا در چنین وقتی نزد او می‌‌رفتم. اصلاً نمی‌‌دانستم باید چه کار کنم. گیج گیج بودم. تازه داشتم حال و روز دختران بی سرپناه را با تمام وجودم درک می‌‌کردم. چشمم به یک مسجد افتاد و داخل رفتم. وقت نماز مغرب و عشا بود. چادر برداشتم و همراه جمعیت شروع به خواندن نماز جماعت کردم. نماز که تمام شد، ا

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.