قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت سیزده
زمان ارسال : ۳۲۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
فردا صبح زود ننهام ناشتایی مختصری به حلقمان ریخت و باز مرا با زبیده به خانه کبری بندزن فرستاد که عروسم کند. حاج ملا، روحانی بالاده را خبر کرده بودند که بیاید و خطبه محرمیت بخواند. ناهار را هم همان آشپزهای شهری قصد پختن چلو و قیمه داشتند. دل ننهام مثل سیر و سرکه میجوشید. انگار تازه فهمیده بود که من برای همیشه میروم. نگرانم بود، محبت و مهربانی میکرد، چشمانش پر از اشک میشد و با گوش
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
و نازخاتون
۱۱ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
😢
۱۱ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
❤
۱۰ ماه پیشAa
20وای چه وحشتناکه برای بچه ۱۱ ساله😯😯😯
۱۱ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
😔😔😔
۱۱ ماه پیشElisami
10عالی 😍😘ممنونم که پارت ها رو طولانی تر گذاشتی
۱۱ ماه پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
نوش نگاهتون
۱۱ ماه پیش
سیتا
30طفلی طوبا 🫢