پارت چهل و سوم

زمان ارسال : ۲۷۸ روز پیش

پدرم رو به ندا گفت:

ـ پسر بدی به نظر نمی‌‌رسید!

ندا با عصبانیت گفت:

ـ معلوم هست چی می‌‌گی ناصر؟! حتی یه نفر از خانواده‌‌ش رو تو مجلس خواستگاریش نیاورده بود.

طناز ابروانش را با ناله بالا داد و رو به ندا گفت:

ـ مامان! ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید