قاب عکس کهنه به قلم آرزو رضایی انارستانی
پارت یازده :
رخت عروسی را ننهام از دور نشانشان داد و گفت: سفید است کثیف میشود. عاقبت شب شد و هر کسی سر زندگی خود رفت.
ما هم با آن چلوی کره زده و کباب و گوجه غذایی سیر خوردیم. ظهر توی رستوران چون نشستن روی صندلی و غذا خوردن با قاشق برایمان سخت بود که آنقدرها غذا برایمان حلاوت نداشت. اما حالا چلو را مشت میکردیم و لذت میبردیم. از اینکه این شام خوشمزه به خاطر من نصیب خانوادهام شده احساس غرور می
مطالعهی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۴۵۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
باید به دخترهامون یاد بدیم که ازدواج بخشی از زندگیه و هنهش نیست. هدف نباید ازدواج باشه.
۱ سال پیشالناز
20آخی 11 سالش هس ذوق ازدواج میکنه دیگه نمیدونه چه میخاد سرش بیاد با این مرد سن بالا
۱ سال پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
زنانی که از زندگی هیچچیز نفهمیدن
۱ سال پیشعزیزی
00عالی😍ولی پارت ها خیلی کوتاهن لطفا کمی طولانی ترش کن
۱ سال پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
به زودی نسخه ویآیپی میذاریم عزیزم.
۱ سال پیشسیتا
00بیچاره دختر یازده ساله نمیدونم چه بلایی داره سرش میدا چه کیفی هم میکنه
۱ سال پیشآرزو رضایی انارستانی | نویسنده رمان
درسته. این رما قصهی رنج زنانیه مادربزرگهای ما بودن
۱ سال پیش
اسرا
20عالیه هردوره سن ازدواج بالامیره تا رسیدبه دوره ما