پارت بیست و چهارم :

نیم ساعت بعد هر دو توی خانه بودیم و ندا با دیدن ما با هم جا خورد. سلام کردم و اتاقم رفتم و صدای سلام و احوالپرسی نوید و ندا به گوشم رسید. لباس عوض کردم و خودم را روی تخت انداختم. دلم می‌‌خواست به خواب عمیقی فرو روم اما مگر می‌‌شد؟! دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: «یعنی من دارم عاشقش می‌‌شم؟ عاشق داداش ندا؟دایی طناز؟!» مسلماً عاقبت خوشی نداشت اما دلم نمی‌‌خواست سرکوبش کنم. حداقل این حس ت

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۰۴ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Zarnaz

    ۱۹ ساله 00

    خیلی قشنگ بود مرسیییی😘😘😍😍

    ۱۲ ماه پیش
  • مرضیه نعمتی | نویسنده رمان

    ❤🌺

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.