بازگشت عاشقانه به قلم مرضیه نعمتی
پارت بیست و سوم :
فصل 16
صبح بود. نور آفتاب چشم الهه را آزار میداد. چشم باز کرد و نگاهش روی صورت آرام و در خواب پرهام ثابت ماند. لبخندی زد و برخاست. به سر و وضعش رسید و صبحانه مفصلی آماده کرد. به ساعت نگاه کرد. ده بود اما پرهام هنوز بیدار نشده بود. به طرف اتاق رفت و صدایش زد:
ـ آقا پرهام! نمیای با من صبحونه بخوری؟
پرهام هیچ عکسالعملی نشان نداد. انگار صدای الهه را نشنیده بود. الهه به طرفش رفت. خم
فریبا
00خوبه