پارت هشتاد و چهارم

زمان ارسال : ۲۹۸ روز پیش

ساعت حدود یازده شب بود که فرهاد برخاست و گفت:

- من برم! صبح باید زود بیدار بشم.

گلشن هنوز نشسته بود که ستاره سقلمه‌ای به پهلویش زد و از چشم فرهاد دور نماند! گلشن خیلی خوب پیام دختر عمویش را دریافت کرد و مثل فنر از جای برخاست و گفت:

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید