ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت هشتاد و ششم :
گویی روح خیالاتم چنان کودکی بازیگوش عمارت را ترک کرده بود و به مقصد معشوق آواره حیاط سرد و تاریک آن شده بود! شفق از پشت کوهها دلبری عجیبی برای زمین میکرد و به سیاهی یخ زده این ماتم کده رنگ امید میداد. بخارهایی که از نفسهای من خارج میشد، باعث شد به آنها چشم دوخته و درگیر افکارم شوم.
- اینجا چیکار میکنی؟
هینی کشیده و به عقب برگشتم. با دیدن اِلیاس که کتی پوشیده و شال گردنی دور دها