ققنوس در بند به قلم محدثه کمالی
پارت هشتاد و پنجم :
گرمی دستهای یک خواهر، صدایِ خوش یک همدم در مغزم رسوخ کرده بود.
منِ لعنتی نمیتوانستم مثل سوگند خوددار باشم یا مثل ننه فقط در خفا گریه کنم یا مثل آقاجان نبودم که ماسکی بر چهره بزنم و بخندم.
منِ لعنتی شبیه هیچ کدامشان نبودم.
حس میکردم دنیا دارد دور سرم میچرخد... دلم میخواست همه چیز را بالا بیارم.
دروغ چرا! با خودم که رودربایستی نداشتم. من دلم فریاد کشیدن میخواست من دلم فریا