پارت هشتاد و پنجم :

گرمی دست‌های یک خواهر، صدایِ خوش یک همدم در مغزم رسوخ کرده بود.
منِ لعنتی نمی‌توانستم مثل سوگند خوددار باشم یا مثل ننه فقط در خفا گریه کنم یا مثل آقاجان نبودم که ماسکی بر چهره بزنم و بخندم.
منِ لعنتی شبیه هیچ کدامشان نبودم.
حس میکردم دنیا دارد دور سرم میچرخد... دلم میخواست همه چیز را بالا بیارم.
دروغ چرا! با خودم که رودربایستی نداشتم. من دلم فریاد کشیدن میخواست من دلم فریا

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۷ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۴۱۱ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.