حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت یازده :
وصال معذب از نگاه بیپروا و پُرطَمَعش، فوری از کشو دمدستیترین لباسهایش برداشت. مسیر حمام را برگشت و پوزخند زد: «زنم! شتر در خواب بیند پنبه دانه!»
دامیار تند و فرز مقابلش قد علم کرد. با گذاشتن دست روی در حمام، مانع ورود وصال شد. چشما ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
نسیم
10هییییی. چشماتون رو ببندین . صحنه فیس تو فیس شده😅