طعم تلخ زندگی به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت سی و سوم
زمان ارسال : ۱۲۸۷ روز پیش
تپشهای قلبش بالا رفت و عرق به تن بهزاد نشست؛ موبایل در دستش میلرزید. نفهمید چطور و چگونه خداحافظی کرد و راهی دبیرستان شد. در طول مسیر بارها شمارهی عسل را گرفت اما خاموش بود و کیوان هم جوابی نمیداد!
درست جلوی در مدرسه، ماشین پلیس متوقف شده بود و با دیدنش اضطراب بهزاد بی
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
.
00برعکس شد باید پریدخت محدود میشد نه مهدخت😑😑😑🤦